روایت خاطرات انقلاب از زبان مسن‌ترین مبارز همدانی
کد خبر: 4120749
تاریخ انتشار : ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۶:۱۷

روایت خاطرات انقلاب از زبان مسن‌ترین مبارز همدانی

یکی از مسن‌ترین مبارزان انقلابی همدان که ید طولانی در فعالیت و مبارزه انقلابی دارد، از هم‌خانه شدن با آیت‌الله مدنی تا هماهنگی برای برپایی منبرهای مختلف در مساجد همدان برای سخنرانی شهید باهنر می‌گوید؛ از ۷۵ سال مأموریت‌ که همیشه خداوند آنها را کمک کرده است.

انقلاب اسلامی در همدانبه دیدار یکی از قدیمی‌ترین مبارزان انقلابی همدان می‌رویم، انتهای یک کوچه خانه‌ای قدیمی در یکی از محلات همدان منزل این پیرمرد 90 ساله است. زنگ خانه را که به صدا در می‌‌آوریم صدای ذکر «یا الله» و «یا رحمن» این پیرمرد که معلوم است ورد زبانش است و برای باز کردن به راه پله می‌آیداز پشت در به گوش می‌رسد.

صورتی نورانی و بسیار خوش‌رو دارد، از دیدن خانم‌های جمع مسرور می‌شود و می‌گوید چه خوب که خانم‌ها هم هستند، حاج خانم ما هم از دلتنگی در می‌آید و برایش هم‌سخن آمده است.

منزلی قدیمی، ساده و با کمترین امکانات، سادگی خانه گویای روحیه انقلابی این مرد است که عمرش را برای جهاد و انقلاب گذاشته، سابقه 75 سال خدمت برای انقلاب دارد. خود را سرباز انقلاب می‌داند و از ما می‌خواهد نامی از او نیاوریم.

«ت س» این مبارز انقلابی که از هم دوره‌های آیت‌الله مدنی است، به خبرنگار ایکنای همدان، گفت:

در بازار حجره داشتم، چندین شغل عوض کردم و 4 سالی است به دلیل بیماری و خونریزی کلیه خانه‌نشین هستم. با این وجود اصلاً دقیقه‌ای بیکار نیستم، مطالعه می‌کنم و فقط برای سه وعده نماز بیرون از منزل یا به مسجد محله حاجی و یا مسجد میرزاتقی می‌روم.

75 سال مأموریت‌های مختلفی برای انقلاب داشتیم که در تمام آنها خداوند ما را یاری کرد. پدر همسرم سیدحاجی حسینی از علمای بزرگ همدان بود. یک روز آیت‌الله آخوند با او تماس گرفت و خبر از آمدن آیت‌‌الله مدنی داد که یک روحانی از نجف به همدان آمده، سیدحاجی عصر به همراه آیت‌الله مدنی به منزلش که ما در آنجا بودیم آمد. آیت‌الله مدنی به دلیل بیماری که دچار خونریزی ریه شده بود به دستور پزشک برای زندگی به یک منطقه کوهستانی باید می‌رفت.

همیشه همراه آیت‌الله مدنی بودم

به مدت 14 شب نزد ایشان و در اتاق مختص به او ماندم. بعد از یکی دو روز دریافتم این روحانی آقایی به تمام معناست و ورای افرادی است که تا به حال دیده‌ام. سینه‌اش به دلیل بیماری او را اذیت می‌کرد و مدام سرفه می‌کرد اما نیمه شب از اتاق بیرون می‌رفت تا مبادا سرفه‌های او مرا از خواب بیدار کند، هم‌چنین برای عبادت و خواندن نافله شب که بیدار می‌شد نیز از اتاق بیرون می‌رفت تا مبادا برای کسی مزاحمتی ایجاد کند.

پس از این 14 روز آیت‌الله آخوند گفت آقای مدنی نباید داخل شهر باشد لذا او به دره مرادبیگ همدان منتقل شد، در آن روستا اقدامات زیادی برای مردم انجام داد از جمله جاده‌کشی، ساخت درمانگاه و حسینیه و...

آن زمان به پدرم گفتم می‌خواهم در خدمت این آقا باشم پدرم گفت من حرفی ندارم فقط شرط دارم اینکه در این راه به دنبال مقام، جایگاه و حقوق و مال نباشی. پس از آن همیشه همراه آیت‌الله مدنی بودم، در دره مرادبیگ و سپس که نزدیکی‌های پیروزی انقلاب در کوچه حوزه علمیه منزلی خرید، در کنار این روحانی مبارز بودم.

تشکیل گروه ضربت

اوایل دهه 1340 بود آیت‌الله مدنی به من گفت می‌خواهد یک گروه ضربت زیرزمینی برای مقابله با ساواک در مواقع ضروری تشکیل دهد. 9 نفر از افسران پایگاه نوژه از مقامات شجاعی که خدمت آیت‌الله مدنی می‌آمدند و 9 نفر از ما که شامل بازاریان بودیم با مسئولیت من و گروه افسران نیز زیرنظر یک سرهنگ تمام تشکیل شد. آیت‌الله مدنی مأموریت‌هایی به ما می‌داد که باید دل شیر داشت.

اغلب شب‌ها برای کسب اطلاعات و تحقیق از ساواک می‌رفتیم، آیت‌الله مدنی به برخی از آنها مفسد فی‌الارض می‌گفت اما با برخی کاری نداشت و می‌گفت فقط از آنها زهر چشم بگیریم تصمیم در این زمینه با خود او بود. اقدامات ما به گونه‌ای شده بود که ساواک همدان به تهران اعلام کرد ساواکی‌های همدان از دست انقلابیون در معرض خطر هستند، ساواک هم گفته بود خب آنها را بکشید که اعلام کرده بودند، کشتن آنها کار ساده‌ای نیست اینها گویی طی‌الارض دارند.

آیت‌الله مدنی نکته جالبی را به ما گوشزد کرد که «زدن به مَردی و جستن به مَردی» تابه حال گیر نیفتاده‌اید از این به بعد هم دقت کنید گیر نیفتید چون من گروه کارکشته دیگری ندارم.

افتادن در دام ساواک

بارها توسط ساواک دستگیر شدم و سه بار دادگاهی شدم، بار اول 3 ماه و 18 روز حبس کشیدم، بار دوم مرا به کرمانشاه بردند. سرهنگی بود با من دوست شده بود از حال و حوصله من خوشش آمده بود و خیلی مرا یاری می‌کرد. پس از دادگاه نظامی که خارج شدم حکمم را سؤال کرد و گفت اگر 6 ماه برایم حبس بریده‌اند تبصره‌ای پیدا کرده می‌تواند آن را کاهش دهد، وقتی دید 3 ماه است خیالش راحت شد.

بار آخر در دادگاه دیگر حرف اعدام بود یک روز همین سرهنگ که با هم دوست شده بودیم با نگرانی گفت این دفعه حرف اعدام است گفتم من در این راه برای همین کار قدم برداشته‌ام و باکی نیست، گفت آفرین به روحیه‌‌ای که تو داری.

برای این دادگاه شاه و من هر کدام وکیلی داشتیم قبل از دادگاه از من سؤال کردند وکیل خصوصی می‌خواهی یا وکیل دولتی گفتم وکیل خصوصی. وقتی وکیل را دیدم گفت برای این پرونده هزار تومان حق‌الوکاله می‌خواهم گفتم اصلاً نمی‌توانم من روزی دو تومن درآمد کارگری دارم، گفت 500 تومن گفتم اصلاً حرفش را نزن گفت پس باید وکیل دولتی بگیری گفتم نه وکیل دولتی نمی‌خواهم، باید خصوصی باشد اما پولی هم ندارم که بدهم گفت مرا مسخره کرده‌ای پرونده را گذاشت و رفت. این مکالمه من و وکیل را که اهالی دادگاه دیدند همه می‌خندیدند یک سرهنگ آمد گفت صحبت کردم با 200 تومان پرونده‌ات را قبول کند، گفتم نمی‌شود گفت خب 100 تومان بده باز هم قبول نکردم چون پولی نداشتم، آخرسر گفت چقدر می‌توانی بدهی گفتم 20 تومان آن هم اگر تبرئه شوم. همه می‌خندیدند و از من خوششان آمده بود. قرارداد را نوشتند. همان جا 10 تومن نقد پرداخت کردم و 10 تومانش ماند بعد از تبرئه. بعد از این جریان سرهنگ گفته بود من نفهمیدم این مرد دیوانه بود یا عاقل.

دادگاه شروع شد و مفصل‌تر از سری‌های قبل بود. در ابتدای مراسم همه به اسم شاه تعظیم ‌کردند، وکیل شاه به رئیس دادگاه گفت انگار برای این متهم سنگین است که به نام شاه تعظیم کند. من هم بلند شدم و گفتم من فرم نظامی و آداب دادگاه را نمی‌دانم کمی فضا آرام شد اما می‌دیدم اغلب افراد می‌خندند. وکیل شاه متنی را علیه من خواند موارد دروغین زیادی به من نسبت دادند گفتم به والله دروغ می‌گویند. وکیل هم در دفاع از من صحبت کرد.

بهشت جایی است که اعدامم کنید

رئیس دادگاه به من گفت می‌دانی اینجا کجاست اینجا در برگه‌ای کوچک اگر بنویسیم اعدام فردا صبح اعدامت می‌کنند می‌خواستند مرا بترسانند گفتم آنجا که اعدام شوم برایم بهشت است به ما خیلی سخت می‌گذرد تو را به خدا زودتر این کار را انجام دهید.

همه مات ماندند، ما را از دادگاه بیرون کردند گوشم را به در چسباندم دیدم رئیس دادگاه می‌گوید غیر از اعدام سلاح دیگری نداریم ما به او می‌گوییم اعدامت می‌کنیم می‌گوید آنجا بهشت است نمی‌دانم این آخوندها چه در سر اینها کرده‌اند. آن سرهنگ که هوای مرا داشت از من دفاع کرد و در نهایت پس از گذراندن ۳ ماه حبس آزادم کردند.

روشنگری‌های شهید باهنر در مساجد همدان

قبل از انقلاب بزرگانی چون شهید باهنر و آقای وافی و خزعلی برای روشنگری به همدان می‌آمدند. شهید باهنر یک منبر در مدرسه زنگنه برپا کرد، به محض اینکه از منبر پایین آمد ساواک او را دستگیر کرد و با خود برد. یک جوان از بین جمعیت گفت من با آیت‌الله آخوند ارتباط گرفتم او گفت باید این افراد آزاد شوند، جمعیت به رهبری سیدحاجی حسینی راه افتاد، این روحانی انقلابی با سرو وضعی خاک‌آلود در رأس جمعیت بود، به در شهربانی رسیدیم، گفتیم به فرموده آیت‌الله آخوند این افراد باید آزاد شوند. یکی از مأموران شهربانی گفت یکی از رؤسای ساواک از تهران به همدان آمده و هم‌اکنون در فرمانداری جلسه دارند از ما خواستند نماینده‌ای برای خود معرفی کنم، آقا سیدحسین، آقای کوثری و سیدحاجی حسینی سه نماینده ما برای پیگیری آزادی محمدجواد باهنر شدند.

همدان شاه را نمی‌خواهد

حسینی با نهایت شجاعت در آن جلسه گفته بود «آقاجان شما از جان جوانان و مردم همدان چه می‌خواهید استان همدان شاه را نمی‌خواهد و آقای خمینی را می‌خواهند شما بی‌خود معطل هستید چرا جوانان را می کشید بیایید مرا بکشید» در آخر هم گفته بود «حرف همان است که گفتم همدان آقای خمینی را می‌خواهد».

در نهایت مسئولان ساواک به او می‌گویند این دو آقا را به شما بخشیدم فردا ساعت 4 صبح بیاید آنها را تحویل بگیرید اما سیدحاجی حسینی قبول نمی‌کند و باز هم داد و فریاد می‌کند که به قول شما چه کسی اطمینان دارد. به هر حال به منزل برگشتیم با خود گفتم حتماً شبانه به منزل ما که در اصل خانه سیدحاجی حسینی بود می‌آیند و آن را بر سرمان خراب می‌کنند. صبح به شهربانی رفتیم و دیدیم آقای وافی و باهنر در حیاط ایستاده‌اند به آقای باهنر گفتم به ما اعتماد دارید که باهم برویم خندید و گفت بله.

از من خواست برای نماز او را به جایی ببریم، جایی مطمئن سراغ نداشتم که دوباره او را دستگیر نکنند، نگران بودم دوباره محل حضور و سخنرانی او را شناسایی کنند. همین طور که مردد بودم، پسر حاج تقی جولانی که در کمال آباد منزل داشت پیش ما آمد به او گفتم مهمان نمی‌خواهی؟ او کسی بود که همیشه هیئتی‌ها را در خانه‌اش راه می‌داد گفت چراکه نه چه کسانی هستند، گفتم ما 4 نفر (من، سید حاجی حسینی، آقای وافی و باهنر) گفت شما گفتید مهمان، شما که در اصل صاحبخانه هستید، اینطور شد که آن شب پس از آزادی به منزل او رفتیم.

پس از رفتن به منزل آقای جولانی، آقای باهنر گفت امشب کدام مسجد منبر بروم؟ جا خوردیم گفتیم آقا از صبح افراد زیادی دنبال آزادی شما هستند دوباره دستگیر می‌‍‌شوید گفت همه اینها درست اما من از آقا دستور دارم که منبر بروم.

در نهایت مسجد کمال‌آباد را برای سخنرانی آن شب در نظر گرفتیم. به مسجد رفتم دیدم بیشتر از جمعیت مردم ساواکی‌ها در آنجا جمع شده‌اند. مسئول گروه ضربت ما آمد گفت همه مردم فقط در طبقه اول مسجد جمع شوند بعد از سخنرانی چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم و از در دیگر آقا را بیرون می‌‌بریم و شما دور او جمع شوید تا نتوانند آقای باهنر را دستگیر کنند و بعد از آن او را به منزل آقای قاضی که نزدیک باغ بهشت منزل داشت، ببرند.

 جنگ نرم تا قیامت ادامه دارد

در مسجد سر یکی از ساواکی‌ها را گرم کردم که یعنی برای یک سؤال شرعی نزد آقا می‌خواهم بروم و او را نیافته‌ام گفت فرستاده‌ام او را بگیرند یکی از نیروهایش را فرستاده بود آقا را بگیرد، آمد گفت آقای باهنر نیست من هم به مأمور ساواکی گفتم خدمتتان عرض کردم ائمه اطهار و آقایان بزرگ طی‌الارض دارند. پرسید طی‌الارض چیست گفتم یعنی می‌روند اما کسی آنها را نمی‌بیند. قبول نکرد فرستاد مسجد را بگردند حتی زیر فرش‌ها را جست وجو می‌کردند که راهی نباشد، همه جا را گشتند و آقا را پیدا نکردند. در نهایت آقای باهنر را فراری دادیم. در منزل آقای قاضی هم دوباره بحث مسجدی برای منبر شد. آقای باهنر با لبخند گفت می‌دانم برای شما چقدر کار و زحمت دارد اما شما مردم همدان همه دانا هستید راهی پیدا می‌کنید که امشب هم منبر برپا شود.

پیش از انقلاب فقط در مسجد عباس‌آباد همدان راهی از محراب به خارج مسجد درست کرده بودیم و گرنه بقیه راه خاصی نداشت. به گفته مسئول گروه ضربت مساجد یک طبقه را انتخاب می‌کردیم. آن شب هم مسجد میرزاتقی را انتخاب کردیم در این مسجد نیز جمعیت ساواکی بیش از اندازه بود کار ساواک این بود که بدانند آقای باهنر کجا می‌خواهد صحبت کند و این را از جمعیت مردم در مساجد در‌می‌یافتند. شهید باهنر آن شب در مورد جنگ نرم و سرد سخنرانی داغ و انقلابی کرد گفت که جنگ سرد بلاخره تمام می‌شود اما جنگ نرم تا قیامت ادامه دارد. آن شب هم به هر منوال گذشت و بعد از سخنرانی به منزل آقای حجازی رفت و از آنجا که احتمال خطر برای منزل آقای حجازی می‌رفت به منزل یکی از همسایگان آنها رفت.

آن شب به ما خبر دادند امام خمینی(ره) را دستگیر کرده‌اند. آقای باهنر گفت آقای خمینی به ما گفتند تا مرا دستگیر نکرده‌اند شما فعالیت‌های انقلابی خود را داشته باشید اما اگر دستگیر شدم دیگر دست نگه دارید. برای راهی کردن آقای باهنر به تهران لباس مبدل به او پوشاندیم یک کلاه نمدی سرش گذاشتیم که قیافه جالبی پیدا کرد و او را راهی کردیم. پس از چند روز به همراه یک نفر از دوستان به سراغ آقای باهنر به تهران رفتیم که از احوال او با خبر شویم گفت خدا خیرتان دهد آن شب به تهران که رسیدیم دیدم به شدت آقایان روحانی را شناسایی و دستگیر می‌کنند و ما هم با تدبیر شما که لباس روحانیت نداشتیم دستگیر نشدیم.

حرکت از همدان به تهران

مبارزات و فعالیت‌های ما زیر نظر آیت‌الله مدنی انجام می‌شد تا به سال‌های پیروزی انقلاب نزدیک می‌شدیم. قبل از 12 بهمن سال 1357 بود و قرار بود امام به ایران بیاید، آیت‌الله مدنی مرا صدا کرد و پرسید چند اتوبوس و فرد مسلح دارید؟ گفتم 25 نفر مسلح داریم، گفت این تعداد کم است باید جوانان را مسلح کنیم که در مراسم استقبال از امام اگر حمله‌ای شد اچازه ندهیم که جوانان ما را بکشند بلکه باید از خودمان دفاع کنیم. طی یک سخنرانی که در مرکز شهر داشت 5 هزار جوان از همدان اعلام آمادگی کردند، آیت‌الله مدنی گفت با چوب و چماق نمی‌شود و شما باید مسلح شوید تا دشمن پا پس بکشد، جوانان با شنیدن این حرف شروع به گفتن تکبیر کردند و به فاصله کمی بعد از این سخنرانی نزدیک به 300 یا 400 جوان مسلح شدند.

وقتی گروه آماده شد به آیت‌الله اعلام کردم، او هم یک اسلحه خواست و گفت من هم استفاده از اسلحه را بلدم، سوار اتوبوس شدیم، برای رفتن به تهران باید از پلیس‌راه می‌گذشتیم، نگران بودیم که درگیری آنجا ایجاد نشود، این نگرانی را با ایشان در میان گذاشتم گفت شما کاری به این موضوع نداشتته باشید، این مسائل را با خدا حل می‌کنیم، به پلیس‌راه رسیدیم، پلیسی بالا آمد آیت‌الله گفت این چند اتوبوس با من هستند پلیس هم گفت ایرادی ندارد و نیاز به بازرسی نیست بفرمایید. از این جریان آیت‌الله خیلی خوشحال شد که درگیری ایجاد نشد.

به تهران رسیدیم، در محلی اسکان پیدا کردیم شب قبل از آمدن حضرت امام به ایران بود، آیت‌الله مدنی به من گفت می‌توانی مرا جایی ببری که اخبار ساعت 7 رادیو را گوش کنم، یکی از دوستان ماشین بنزی داشت آورد و ایشان را به منزل یکی از آشنایان بردیم رادیو خبر برگشت امام به کشور را داد. اینکه خلبان و همراهانی غیر از انقلابیون با امام بودند آیت‌الله مدنی را بسیار نگران کرد، به شدت نگران بود که نکند امام را به شهادت برسانند. خیلی ناراحت بود، او را دلداری می‌دادیم اما به لطف خدا روز 12 بهمن شد و امام تشریف آورد و بدون درگیری این جریان گذشت. پس از استقبال از امام به همدان بازگشتیم.

اولین مأموریت پس از پیروزی انقلاب

پس از پیروزی انقلاب هم با آغاز جنگ تحمیلی و حمله‌ای که به دزفول شد آیت‌الله مدنی و آقای کی‌نژاد، استاندار وقت به من گفتند یک سر به دزفول برویم از طرف کمیته امداد اعزام شدیم و به مردم آنجا خدماتی ارائه می دادیم. امام جمعه دزفول از من پرسید تا چند می‌توانم بمانم ما که برای مدت کوتاهی رفته بودیم گفتم بگویی تا سه سال هم می‌مانم بلاخره باید به همدان بروم یا افقی می‌روم یا عمودی یا زنده یا مرده بر می‌گردم. پس از دفاع مقدس هم هر جا که کاری از دستم برای انقلاب بر می آمد وارد شدم و امروز هم با وجود اینکه سنی از من گذشته اگر هر کاری باشد که بتوانم انجام دهم پای کار هستم هیچ وقت طی این 75 سال کار برای انقلاب دستمزدی نخواسته‌ام و همه را برای آن دنیا گذاشته‌ام.

گفت‌وگو از اکرم یوسفی پارسا

انتهای پیام
captcha